نمی دانم از کجا آمده ای؟ نمیدانم که هستی؟
ولی میدانم کجا هستم و نمیدانم که هستم.
لیموهایت را پس نمیدهم
ولی دنبالت هم نمی آیم.
انگار از تو فقط خیالی برای من بهتر است.
خیالی که با نگاه کردن به لیموها همان برق نگاه اول را به یادم می آورد.
من عادت کرده ام به جهان خیالات و در حیاتم با هزاران معشوق که با میوه های به جا مانده اشان به یاد می آورم.
در این بیابان "نمیدانم چه کنم" توام سرابی هستی که نمیدانم به شوق آب بودنت به سویت بشتابم یا تو را سرابی دیگر بدانم و در خلوتم در انتظار کمکی آسمانی باشم.
متاسفانه من دلاور شاهدخت گنبد سرخ نظامی نیستم و من شمشیر به دست در پی کشتن اژدها بر نمی آیم.
این خبری بد برای من است نه برای شاهزاده قصه ها که در نهایت معشوق خود را مییابد.
لیموهایت پیش من میماند و هیچگاه پس داده نمیشود چرا که ملکه لیموها را چه احتیاج به چند عدد لیمو است؟
شاید من بهرام دلاور روز سه شنبه باشم ولی شمشیری ندارم و بندهای زندگی بدجوری مرا موشی گرفتار در تله کرده است.
تو گول نشانه ها را نخور امروزه هزاران دستبند سهراب از چین وارد میشود و هر که نشانی از پدری دلاور به بازو دارد که هیچکدامشان دل رستم به میان سینه ندارند.
روزی که اژدهایی را نشانم دادی از ترس به خود لرزیدم و نماندم که دلاوران را ماندن کار است ولی اکنون که در گوشه ی میخانه ای شجاعت مستی را یافته ام میدانم که اژدها فقط آزمونی از شهامت من بود که باختمش و اکنون که مستی از سرم میپرد و عقل زمامم را دست میگیرد بازم همان ترسها به دلم باز میگردد.
ملکه ی سرزمین لیمویی! جهان پر شده از دلاوران زبانی و نمایشی که در نهایت سرزمین بیمار را به وجود آورده اند.
تو برای خوردن توت فرنگی به تعریف های دوره گردهای دروغگو گوش مده سرزمین توت فرنگی کردستان است اگر توت فرنگی میخواهی بار سفر ببند که هر چه آسان بدست آید را امید عشقی نیست.
حکایت بسیار است بهانه برایم درد آور ولی تو نکته بگیر که چه رنجی است این میان. هیچکس را دست رد به سینه ی عسل نمیزند مگر آنکه به چشمش عسل ننماید یا اینکه کام تلح برگزیده و عسل برایش مثل زهر است که هر دو را مشکلی است که هر کدام را راهی به عشق ورزیدن نیست.
اگر گرفتار آمده ای بدان که انسان ها می آیند و میروند ولی آنچه که میماند عشق است پس آنچه گرفتارش آمده ای فرد نیست تصویری عِلوی عشقی است که بر دیگری تصورش میکنی.
هر کی میتونه چیزی رو هدیه بده که داره و هدیه ای که ما به هر کسی اهدا میکنیم از داشته هامونه. برام خیلی جالبه که وقتی به خدا فکر میکنیم که صاحب همه چیه اون به ما چی هدیه داده و چیرو باید به کی هدیه میداده که ما سرش با هم دعوامون نشه که چرا مال حسنو به من ندادی؟
وقتی که یکم نگاه میکنیم میبینیم که اونی که از همه دارا تره از همه ندارتره. یعنی خدایی که از همه بیشتر داره از همه هم کمتر داره پس اگه حال حرفامو داشتی باشی و بپرسی چطور در ادامه میبینی که میگم:
خدا چیزی بجز عشق نداره یعنی عشقی که همه چیه ولی فقط یه چیزه وقتی به این فکر میکنم که تمامی اون چیزی که توی دنیا هست با عشق محو میشه و عشق تنها عنصر ماندگاره.
وقتی عشق یعنی محو کننده ی تمامی تضادها یعنی همه چی با هم توی دستگاه مختصات عشق صفر میشه و تنها چیزی که در پایان میمونه یه نقطه است و اونم عشقه.
حالا که تنها دارایی خدا عشقه پس چی به ما هدیه داده؟
معلومه عشق
ولی توی کادوهای مختلف
مثلا به یکی عشق به روانشناسی و تحلیل داده و به یکی دیگه عشق به مهندسی و معادلات ولی در نهایت اونی که برای همه میمونه عشقه.
عاشقتونم
اینم رنگ کادوی منه
خلوت دلگیری است خلوت من:
نه هوای اشراق دارد و نه هوای غم و جدایی
فقط دلگیر است.
صدایم بی انرژیست:
پس مینویسم
صدایم هست
ولی قدرت دستور به حنجره ام را ندارند
و
پاهایی که دیگر خسته از تکرار رفتن شده اند.
برای پاهایم بازگشت مفهومی ندارند!
آنها فقط می روند و این منم که:
می روم که بروم و می روم که بازگردم.
بی خیالش داشتم میگفتم:
خلوت دلگیری است خلوت من:
نمی دانم اصلا دلگیری چیست!؟
ولی بی نام و نشان نمی توان رها کرد فرزند خود را
فرزند بی چاره ی من
آها!
بی چاره ی نقاب دلگیر زده
نمی دانم از کجا آمده ای؟ نمیدانم که هستی؟
ولی میدانم کجا هستم و نمیدانم که هستم.
لیموهایت را پس نمیدهم
ولی دنبالت هم نمی آیم.
انگار از تو فقط خیالی برای من بهتر است.
خیالی که با نگاه کردن به لیموها همان برق نگاه اول را به یادم می آورد.
من عادت کرده ام به جهان خیالات و در حیاتم با هزاران معشوق که با میوه های به جا مانده اشان به یاد می آورم.
در این بیابانِ "نمیدانم چه کنم" توام سرابی هستی که نمیدانم به شوق آب بودنت به سویت بشتابم یا تو را سرابی دیگر بدانم و در خلوتم در انتظار کمکی آسمانی باشم.
متاسفانه من دلاور شاهدخت گنبد سرخ نظامی نیستم و من شمشیر به دست در پی کشتن اژدها بر نمی آیم.
این خبری بد برای من است نه برای شاهزاده قصه ها که در نهایت معشوق خود را مییابد.
لیموهایت پیش من میماند و هیچگاه پس داده نمیشود چرا که ملکه لیموها را چه احتیاج به چند عدد لیمو است؟
شاید من بهرام دلاور روز سه شنبه باشم ولی شمشیری ندارم و بندهای زندگی بدجوری مرا موشی گرفتار در تله کرده است.
تو گول نشانه ها را نخور امروزه هزاران دستبند سهراب از چین وارد میشود و هر که نشانی از پدری دلاور به بازو دارد که افسوس هیچکدامشان دل رستم به میان سینه ندارند.
روزی که اژدهایی را نشانم دادی از ترس به خود لرزیدم و نماندم که دلاوران را ماندن کار است ولی اکنون که در گوشه ی میخانه ای، شجاعتی از مستی را یافته ام میدانم که اژدها فقط آزمونی از شهامت من بود که باختمش و اکنون که مستی از سرم میپرد و عقل زمامم را دست میگیرد بازم همان ترسها به دلم باز میگردند.
ملکه ی سرزمین لیمویی! جهان پر شده از دلاوران زبانی و نمایشی که در نهایت سرزمین بیمار را به وجود آورده اند.
تو برای خوردن توت فرنگی به تعریف های دوره گردهای دروغگو گوش مده سرزمین توت فرنگی کردستان است اگر توت فرنگی میخواهی بار سفر ببند که هر چه آسان بدست آید را امید عشقی نیست.
حکایت بسیار است بهانه برایم درد آور است ولی تو نکته بگیر که چه رنجی است این میان. هیچکس دست رد به سینه ی عسل نمیزند مگر آنکه به چشمش عسل ننماید یا اینکه کام تلخ برگزیده و عسل برایش مثل زهر است که هر دو را مشکلی است که هر کدام را راهی به عشق ورزیدن نیست.
اگر گرفتار آمده ای بدان که انسان ها می آیند و میروند ولی آنچه که میماند عشق است پس آنچه گرفتارش آمده ای فرد نیست تصویر عِلوی عشقی است که بر دیگری تصورش میکنی.
درباره این سایت