خودنویس



امروز چقدر هوا خوبه امروز چقدر من خوش حالم 
امروز چقدر زیبا میبینم و چقدر خوشتیپم توی این پیرهن آبی
امروز چقدر راحت از چشمای دخترا به دلشون مهمون میشم
امروز چقدر حال دلم سنگی و آبشاریه و چقدر جادوی عجیبی اطرافم داره
امروز چقدر عاشق هست و چقدر بعد از ظهر مثل بهشت آبیه
امروز همه میخندن و همه میمیرن واسه دیدن هم
امروز کارمو میکنم و چقدر باهاش حال میکنم 
امروز پاهامو میذارم توی آب و چقدر غزل توی سرمه
امروز چقدر خوبه ولی باید گذاشتشو رفت چون اومده که بره
چون وقتی که شروع شد داشت تموم شدنشو شروع میکرد 
و ما کاری نداریم بجز اینکه بذاریم تا بره
امروز چقدر قشنگه چون داره میره چون هر چی واقعیه تموم میشه
رویاهان که میمونن و وقتی قراره برن که بهشون میرسیم
چی کار میتونیم کنیم بجز شروع کردن و تموم کردن
پس بیایید فردا خدافظی کنیم با امروز هرچند که دوست نداریم تموم بشه
تمومش کنیم تا دوباره شروع داشته باشیم و این زمان مالکیت زندگیو تمدیدش کنیم
کجا بذارمش تموم شروع هامو؟
کجا قایمشون کنم؟
شروع های ناتموم مثل میوه های نرسیده ان و هیچوفت نمیشه طعم هلو رو فهمید تا نیوفتاده.
نمیدونم وقتی تمومش کنم بازم میاد؟
اصلا لازمه که بیاد؟
اصلا من بعد اون آدم سابق هستم که باز با اون حال کنم؟
اصلا من همون، چطور امکان داره که فردا مثل امروز باشه؟
نمیشه کاری کرد بجز اینکه گذاشت و رفت.
و من دارم تلاش میکنم که بذارم و برم.
بذارم و برم هرچند که دوسش دارم ولی کاری از دستم برنمیاد و نمیخوام ببینم که جلوی چشمم درخشش فاسد بشه با زمانی که نمیفهمه که چقدر دوستیم.
دارم احساسش میکنم که داره میره ولی باید بذارم بره
چون زمانشه که بره مثل زمانی که اومد.


بعضی وقتها دوست داری بروی و گم بشوی.
رفتن و گم شدنی واقعی و نه شعاری.
رفتنی از جنس ماندن و ولی همرنگ شدن چنان که استتار شوی میان جمع.
مثل درخت شوی میان جنگل درختی درست شبیه بقیه درختان که وقتی از کنارشان میگذریم به یاد نمیاریم کدام کدامین یک بود.
و وقتی خاطرات را جستجو میکنیم از جنگل میگوییم و نه درخت.
بعضی وقتها دوست دارم اینگونه شوم ولی غمی و کسالتی مورفین طور وجودم را میگیرد.
گم شدن اصلا بد نیست نوعی آسودگی دارد ولی اگر بتوانی اگر رویایی هر شب تو را بیدار نکند و رنگ رخسار تو را زرد کند و تو را در میان جنگل بنماید.
ما خیلی تنهاییم و چه جمله ی غم انگیزی که ما هست و تنهاییم هست ولی در من غوغایی است و چه عجیب که من هست ولی تنها نیست.
رخ دختری دیشب خواب را از چشمانم ربود در خاطراتم مدام دنبالش میگشتم که کجا دیده ام اش. و ناگهان کنار گوشم زمزمه کرد که ای سر به هوا، حوا اینجاست در کنارت. راست میگفت انگار واقعیت دارد که آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.
دنیای گمی شده است یا میخواهی گم شوی و در همرنگی گوسفندطوری به سر کنی یا تمام هیاهوی درونت را رنگ خاموشی میزنی و منکر همه رفقای سفیدت میشوی.
شصت عدد غریبی است نه مرزوارگی و تمامیت چهل را دارد و نه شور و شوق و تر و تازگی بیست را ولی چیزی دارد که اکثرا دلمان نمی آید تجربه اش کنیم. شصت رها کردن و گم شدن را به ارمغان می آورد ولی نه آن گم شدنی که در بالا میگفتم. گم شدنی قطره طور در دریا و در ریتم رقص آلود موج ها. 
شصت خیلی عجیب است که نه رفتنی قهرمانانه است و نه ماندنی جایز. شصت همان صندلی چوبی و کتاب و دفتر و قلم و عشق و ریوندیل آرزوهای بیست و چهل سالگی است.
مطلب شماره 60
دوستون دارم.

نمی دانم  از کجا آمده ای؟ نمیدانم که هستی؟

ولی میدانم کجا هستم و نمیدانم که هستم.

لیموهایت را پس نمیدهم

ولی دنبالت هم نمی آیم.

انگار از تو فقط خیالی برای من بهتر است.

خیالی که با نگاه کردن به لیموها همان برق نگاه اول را به یادم می آورد.

من عادت کرده ام به جهان خیالات و در حیاتم با هزاران معشوق که با میوه های به جا مانده اشان به یاد می آورم.

در این بیابان "نمیدانم چه کنم" توام سرابی هستی که نمیدانم به شوق آب بودنت به سویت بشتابم یا تو را سرابی دیگر بدانم و در خلوتم در انتظار کمکی آسمانی باشم.

متاسفانه من دلاور شاهدخت گنبد سرخ نظامی نیستم و من شمشیر به دست در پی کشتن اژدها بر نمی آیم.

این خبری بد برای من است نه برای شاهزاده قصه ها که در نهایت معشوق خود را مییابد.

لیموهایت پیش من میماند و هیچگاه پس داده نمیشود چرا که ملکه لیموها را چه احتیاج به چند عدد لیمو است؟

شاید من بهرام دلاور روز سه شنبه باشم ولی شمشیری ندارم و بندهای زندگی بدجوری مرا موشی گرفتار در تله کرده است.

تو گول نشانه ها را نخور امروزه هزاران دستبند سهراب از چین وارد میشود و هر که نشانی از پدری دلاور به بازو دارد که هیچکدامشان دل رستم به میان سینه ندارند.

روزی که اژدهایی  را نشانم دادی از ترس به خود لرزیدم و نماندم که دلاوران را ماندن کار است ولی اکنون که در گوشه ی میخانه ای شجاعت مستی را یافته ام میدانم که اژدها فقط آزمونی از شهامت من بود که باختمش و اکنون که مستی از سرم میپرد و عقل زمامم را دست میگیرد بازم همان ترسها به دلم باز میگردد.

ملکه ی سرزمین لیمویی! جهان پر شده از دلاوران زبانی و نمایشی که در نهایت سرزمین بیمار را به وجود آورده اند.

تو برای خوردن توت فرنگی به تعریف های دوره گردهای دروغگو گوش مده سرزمین توت فرنگی کردستان است اگر توت فرنگی میخواهی بار سفر ببند که هر چه آسان بدست آید را امید عشقی نیست.

حکایت بسیار است بهانه برایم درد آور ولی تو نکته بگیر که چه رنجی است این میان. هیچکس را دست رد به سینه ی عسل نمیزند مگر آنکه به چشمش عسل ننماید یا اینکه کام تلح برگزیده و عسل برایش مثل زهر است که هر دو را مشکلی است که هر کدام را راهی به عشق ورزیدن نیست.

اگر گرفتار آمده ای بدان که انسان ها می آیند و میروند ولی آنچه که میماند عشق است پس آنچه گرفتارش آمده ای فرد نیست تصویری عِلوی عشقی است که بر دیگری تصورش میکنی.


میون این عصر شلوغ که تلاش میکنیم به یه جایی برسیم که عقب نمونیم دو تا سوال خیلی مهم ذهن آدمو به چالش میکشه یکی این که به کجا برسیم؟ و یکی دیگه اینکه از چی عقب نمونیم؟
بعضی وقتا توی این شلوغیا یادمون میره که خودمون از زندگی چی میخوایم و چی باعث میشه که از این جا بمونیم و عقب افتاده بشیم.
خیلی از کسایی که میتونیم کنارشون توقف کنیم و از کنارشون بودن لذت ببریم توی رد شدن های از سر عجله از دستشون میدیم اونایی که چیزی به ما میدن که شاید کلی از زندگیمون باید دنبالش بگردیم تا پیداش کنیم.
سرعت یه مزیت بزرگ برای نسل ماست که فاصله ها کم شدن و به همین دلیل میشه فرصت بیشتری برای لذت بردن داشت ولی وقتی همین سرعت باعث میشه که از هم فاصله بگیریم مطمئنا یه جای کار داره میلنگه.
مخالف تلاش زیاد کردن نیستم و این چیزیه که الان زندگیمون بهش نیاز داره ولی خیلی کارارو نمیشه با سرعت انجام داد مثل پختن قرمه سبزی که باید بذاری تا جا بیفته.
ما دیگه از حال و هوای قرمه سبزی بیرون اومدیم و به دنبال این طعم هی این درو اون در میزنیم و هی دنبال روش های جدیدیم در صورتی که تنها ادویه فراموش شده زندگی الانمون همین درنگه.
قبلا توی یه مطلب دیگه در مورد اهمیت زمان که تنها دارایی ماست صحبت کرده بودم و این دارایی ارزشمند فقط معقولانش اینه که برای چیزی خرج بشه که ارزششو داشته باشه و چه چیزی بهتر از یه قرمه سبزی همه چی تموم که باعث میشه زمانای دیگه ای که برامون مونده رو با ارزش تر کنه. یعنی طلای زمانی رو که خرج قرمه سبزی کردیم سرمایه گذاری میشه تا با هزینه ی خیلی کم لحظات بی نظیریو با خوردنش سپری کنیم.
قرمه سبزی زندگیمونو با عجله درست نکنیم که بعدا برای تحمل طعمش کل داراییمونو بدیم تا چیزی باهاش بخوریم که فقط طعمشو بهتر کنه و در نهایت قرمه سبزیم نخورده باشیم.


 هر کی میتونه چیزی رو هدیه بده که داره و هدیه ای که ما به هر کسی اهدا میکنیم از داشته هامونه. برام خیلی جالبه که وقتی به خدا فکر میکنیم که صاحب همه چیه اون به ما چی هدیه داده و چیرو باید به کی هدیه میداده که ما سرش با هم دعوامون نشه که چرا مال حسنو به من ندادی؟

وقتی که یکم نگاه میکنیم میبینیم که اونی که از همه دارا تره از همه ندارتره. یعنی خدایی که از همه بیشتر داره از همه هم کمتر داره پس اگه حال حرفامو داشتی باشی و بپرسی چطور در ادامه میبینی که میگم:

خدا چیزی بجز عشق نداره یعنی عشقی که همه چیه ولی فقط یه چیزه وقتی به این فکر میکنم که تمامی اون چیزی که توی دنیا هست با عشق محو میشه و عشق تنها عنصر ماندگاره.

وقتی عشق یعنی محو کننده ی تمامی تضادها یعنی همه چی با هم توی دستگاه مختصات عشق صفر میشه و تنها چیزی که در پایان میمونه یه نقطه است و اونم عشقه.

حالا که تنها دارایی خدا عشقه پس چی به ما هدیه داده؟

معلومه عشق

ولی توی کادوهای مختلف

مثلا به یکی عشق به روانشناسی و تحلیل داده و به یکی دیگه عشق به مهندسی و معادلات ولی در نهایت اونی که برای همه میمونه عشقه. 

عاشقتونم

اینم رنگ کادوی منه


خلوت دلگیری است خلوت من:

نه هوای اشراق دارد و نه هوای غم و جدایی

فقط دلگیر است.

صدایم بی انرژیست:

پس مینویسم

صدایم هست

ولی قدرت دستور به حنجره ام را ندارند

و

پاهایی که دیگر خسته از تکرار رفتن شده اند.

برای پاهایم بازگشت مفهومی ندارند!

آنها فقط می روند و این منم که:

می روم که بروم و می روم که بازگردم.

بی خیالش داشتم میگفتم:

خلوت دلگیری است خلوت من:

نمی دانم اصلا دلگیری چیست!؟

ولی بی نام و نشان نمی توان رها کرد فرزند خود را

فرزند بی چاره ی من

آها!

بی چاره ی نقاب دلگیر زده



توی زندگیم اگه ادعا کنم که یه چیزیو خوب یاد گرفتم اون چیز قطعا خطره.
من خطرو خوب حس میکنم و خوب شناسایی میکنم. 
به نظرم خطرناک ترین سلاح دنیا کلیشه ای ترین دشمن عامیانست و چون هممون این سلاحو حمل میکنیم طی یک قرار داد بلند بالا و غیرقابل فسخ آزادش کردیم.
خطرناک ترین سلاح عالم دهن مردمه . سلاحی که باعث میشه تو رو یه شبه به چیزی تبدیل کنه که بقیه مجاز باشن بدون وجدان درد و در کمال قدسیت سرتو زیر آب کنن.
آدم خطرناک نداریم بلکه همه خطرناکیم و این یه تبصره توی قوانین منه.
چیزی که اینجا اذیتم میکنه اینه که هیچ آدمی نیاز به آسیب رسوندن به آدم نقل دهن مردم نیست و چرا این کارو میکنیم نمیدونم. اگه راستشو بخوای میدونم ولی نمیخوام وارد فاز روانشناسی برم.
حرف زدن در مورد بقیه اثرش متاسفانه مث شراب میمونه یعنی تا جایی که مستی حال میده و وقتی مستی بپره همه چی به حالت اول برمیگرده.
حالا میفهمم که پروین اعتصامی چرا میگفت اینجا کسی هشیار نیست.
جلوی دهن مردم بودن مث جلوی اژدها بودنه که اگه نکشتت حتما میسوزونت و دیگه روی بیرون رفتن نداری و باس توی خونه مخفی شی.
هیاهوی آسمون دیگه شنیده نمیشه و دیگه صدای پرنده از توی شهر نمیاد و فقط هر چی به گوش میرسه یه مشت زوزه ی دریدنه.
وقتی توی جمع میشینیم و از بدیا میگیم دقیقا مث گرگا میشیم که توی جنگل زوزه میکشن که بیاید شکار پیدا شده و الان عچیب میفهمم که غیبت چرا مث خوردن گوشت برادر میمونه.
در مورد بقیه بد گفتن دروازه های جهنمو باز نمیکنه ولی حکم آتیش میده برای قتل افراد در جامعه و سوزوندنشون و نباید بذاریم که توی سرزمینایی که زندگی میکنیم اژدها وارد بشه چون تموم گنجینه ی یه جامعه رو به تاراج میبره.
ما توی ایران از آمریکا و استارا ضربه نمیخوریم چون تموم پیام ما از این چیزا فقط عدم تمامیت و میل به تکامله. اما چیزی که مخربه نفوذ به حریم بقیه و افشاکردن زندگی بقیه برای فرار از وجود سرکوب شده خودمون هستیم تا هم فشار کمبودمونو روی بقیه بذاریم و هم پاداش اجتماعی آدم خوبو بگیریم.


توی زندگیم اگه ادعا کنم که یه چیزیو خوب یاد گرفتم اون چیز قطعا خطره.
من خطرو خوب حس میکنم و خوب شناسایی میکنم. 
به نظرم خطرناک ترین سلاح دنیا کلیشه ای ترین دشمن عامیانست و چون هممون این سلاحو حمل میکنیم طی یک قرار داد بلند بالا و غیرقابل فسخ آزادش کردیم.
خطرناک ترین سلاح عالم دهن مردمه . سلاحی که باعث میشه تو رو یه شبه به چیزی تبدیل کنه که بقیه مجاز باشن بدون وجدان درد و در کمال قدسیت سرتو زیر آب کنن.
آدم خطرناک نداریم بلکه همه خطرناکیم و این یه تبصره توی قوانین منه.
چیزی که اینجا اذیتم میکنه اینه که هیچ آدمی نیاز به آسیب رسوندن به آدم نقل دهن مردم نداره و چرا این کارو میکنیم نمیدونم. اگه راستشو بخوای میدونم ولی نمیخوام وارد فاز روانشناسی بشم.
حرف زدن در مورد بقیه اثرش متاسفانه مث شراب میمونه یعنی تا جایی که مستی حال میده و وقتی مستی بپره همه چی به حالت اول برمیگرده.
حالا میفهمم که پروین اعتصامی چرا میگفت اینجا کسی هشیار نیست.
جلوی دهن مردم بودن مث جلوی اژدها بودنه که اگه نکشتت حتما میسوزونت و دیگه روی بیرون رفتن نداری و باس توی خونه مخفی شی.
هیاهوی آسمون دیگه شنیده نمیشه و دیگه صدای پرنده از توی شهر نمیاد و فقط هر چی به گوش میرسه یه مشت زوزه ی دریدنه.
وقتی توی جمع میشینیم و از بدیا میگیم دقیقا مث گرگا میشیم که توی جنگل زوزه میکشن که بیاید شکار پیدا شده و الان عجیب میفهمم که غیبت چرا مث خوردن گوشت برادر میمونه.
در مورد بقیه بد گفتن دروازه های جهنمو باز نمیکنه ولی حکم آتیش میده برای قتل افراد در جامعه و سوزوندنشون و نباید بذاریم که توی سرزمینایی که زندگی میکنیم اژدها وارد بشه چون تموم گنجینه ی یه جامعه رو به تاراج میبره.
ما توی ایران از آمریکا و استارا ضربه نمیخوریم چون تموم پیام ما از این چیزا فقط عدم تمامیت و میل به تکامله. اما چیزی که مخربه نفوذ به حریم بقیه و افشاکردن زندگی بقیه برای فرار از وجود سرکوب شده خودمون هستیم تا هم فشار کمبودمونو روی بقیه بذاریم و هم پاداش اجتماعی آدم خوبو بگیریم.


بعضی وقتها دوست داری بروی و گم بشوی.
رفتن و گم شدنی واقعی و نه شعاری.
رفتنی از جنس ماندن و ولی همرنگ شدن چنان که استتار شوی میان جمع.
مثل درخت شوی میان جنگل درختی درست شبیه بقیه درختان که وقتی از کنارشان میگذریم به یاد نمیاریم کدام کدامین یک بود.
و وقتی خاطرات را جستجو میکنیم از جنگل میگوییم و نه درخت.
بعضی وقتها دوست دارم اینگونه شوم ولی غمی و کسالتی مورفین طور وجودم را میگیرد.
گم شدن اصلا بد نیست نوعی آسودگی دارد ولی اگر بتوانی اگر رویایی هر شب تو را بیدار نکند و رنگ رخسار تو را زرد کند و تو را در میان جنگل بنماید.
ما خیلی تنهاییم و چه جمله ی غم انگیزی که ما هست و تنهاییم هست ولی در من غوغایی است و چه عجیب که من هست ولی تنها نیست.
دنیای گمی شده است یا میخواهی گم شوی و در همرنگی گوسفندطوری به سر کنی یا تمام هیاهوی درونت را رنگ خاموشی میزنی و منکر همه رفقای سفیدت میشوی.
[شصت عدد غریبی است نه مرزوارگی و تمامیت چهل را دارد و نه شور و شوق و تر و تازگی بیست را ولی چیزی دارد که اکثرا دلمان نمی آید تجربه اش کنیم. شصت رها کردن و گم شدن را به ارمغان می آورد ولی نه آن گم شدنی که در بالا میگفتم. گم شدنی قطره طور در دریا و در ریتم رقص آلود موج ها. 
شصت خیلی عجیب است که نه رفتنی قهرمانانه است و نه ماندنی جایز. شصت همان صندلی چوبی و کتاب و دفتر و قلم و عشق و ریوندیل آرزوهای بیست و چهل سالگی است.]
مطلب شماره 60
دوستون دارم.

نمی دانم  از کجا آمده ای؟ نمیدانم که هستی؟

ولی میدانم کجا هستم و نمیدانم که هستم.

لیموهایت را پس نمیدهم

ولی دنبالت هم نمی آیم.

انگار از تو فقط خیالی برای من بهتر است.

خیالی که با نگاه کردن به لیموها همان برق نگاه اول را به یادم می آورد.

من عادت کرده ام به جهان خیالات و در حیاتم با هزاران معشوق که با میوه های به جا مانده اشان به یاد می آورم.

در این بیابانِ "نمیدانم چه کنم" توام سرابی هستی که نمیدانم به شوق آب بودنت به سویت بشتابم یا تو را سرابی دیگر بدانم و در خلوتم در انتظار کمکی آسمانی باشم.

متاسفانه من دلاور شاهدخت گنبد سرخ نظامی نیستم و من شمشیر به دست در پی کشتن اژدها بر نمی آیم.

این خبری بد برای من است نه برای شاهزاده قصه ها که در نهایت معشوق خود را مییابد.

لیموهایت پیش من میماند و هیچگاه پس داده نمیشود چرا که ملکه لیموها را چه احتیاج به چند عدد لیمو است؟

شاید من بهرام دلاور روز سه شنبه باشم ولی شمشیری ندارم و بندهای زندگی بدجوری مرا موشی گرفتار در تله کرده است.

تو گول نشانه ها را نخور امروزه هزاران دستبند سهراب از چین وارد میشود و هر که نشانی از پدری دلاور به بازو دارد که افسوس هیچکدامشان دل رستم به میان سینه ندارند.

روزی که اژدهایی  را نشانم دادی از ترس به خود لرزیدم و نماندم که دلاوران را ماندن کار است ولی اکنون که در گوشه ی میخانه ای، شجاعتی از مستی را یافته ام میدانم که اژدها فقط آزمونی از شهامت من بود که باختمش و اکنون که مستی از سرم میپرد و عقل زمامم را دست میگیرد بازم همان ترسها به دلم باز میگردند.

ملکه ی سرزمین لیمویی! جهان پر شده از دلاوران زبانی و نمایشی که در نهایت سرزمین بیمار را به وجود آورده اند.

تو برای خوردن توت فرنگی به تعریف های دوره گردهای دروغگو گوش مده سرزمین توت فرنگی کردستان است اگر توت فرنگی میخواهی بار سفر ببند که هر چه آسان بدست آید را امید عشقی نیست.

حکایت بسیار است بهانه برایم درد آور است ولی تو نکته بگیر که چه رنجی است این میان. هیچکس دست رد به سینه ی عسل نمیزند مگر آنکه به چشمش عسل ننماید یا اینکه کام تلخ برگزیده و عسل برایش مثل زهر است که هر دو را مشکلی است که هر کدام را راهی به عشق ورزیدن نیست.

اگر گرفتار آمده ای بدان که انسان ها می آیند و میروند ولی آنچه که میماند عشق است پس آنچه گرفتارش آمده ای فرد نیست تصویر عِلوی عشقی است که بر دیگری تصورش میکنی.


میون این عصر شلوغ که تلاش میکنیم به یه جایی برسیم که عقب نمونیم دو تا سوال خیلی مهم ذهن آدمو به چالش میکشه یکی این که به کجا برسیم؟ و یکی دیگه اینکه از چی عقب نمونیم؟
بعضی وقتا توی این شلوغیا یادمون میره که خودمون از زندگی چی میخوایم و چی باعث میشه که از این جا بمونیم و عقب افتاده بشیم.
خیلی از کسایی که میتونیم کنارشون توقف کنیم و از کنارشون بودن لذت ببریم توی رد شدن های از سر عجله از دستشون میدیم اونایی که چیزی به ما میدن که شاید کلی از زندگیمون باید دنبالش بگردیم تا پیداش کنیم.
سرعت یه مزیت بزرگ برای نسل ماست که فاصله ها رو کم کرده و به همین دلیل میشه فرصت بیشتری برای لذت بردن داشت ولی وقتی همین سرعت باعث میشه که از هم فاصله بگیریم مطمئنا یه جای کار داره میلنگه.
مخالف تلاش زیاد کردن نیستم و این چیزیه که الان زندگیمون بهش نیاز داره ولی خیلی کارارو نمیشه با سرعت انجام داد مثل پختن قرمه سبزی که باید بذاری تا جا بیفته.
ما دیگه از حال و هوای قرمه سبزی بیرون اومدیم و به دنبال این طعم هی این درو اون در میزنیم و هی دنبال روش های جدیدیم در صورتی که تنها ادویه فراموش شده زندگی الانمون همین درنگه.
قبلا توی یه مطلب دیگه در مورد اهمیت زمان که تنها دارایی ماست صحبت کرده بودم و این دارایی ارزشمند فقط معقولانش اینه که برای چیزی خرج بشه که ارزششو داشته باشه و چه چیزی بهتر از یه قرمه سبزی همه چی تموم که باعث میشه زمانای دیگه ای که برامون مونده رو با ارزش تر کنه. یعنی طلای زمانی رو که خرج قرمه سبزی کردیم سرمایه گذاری میشه تا با هزینه ی خیلی کم لحظات بی نظیریو با خوردنش سپری کنیم.
قرمه سبزی زندگیمونو با عجله درست نکنیم که بعدا برای تحمل طعمش کل داراییمونو بدیم تا چیزی باهاش بخوریم که فقط طعمشو بهتر کنه و در نهایت قرمه سبزیم نخورده باشیم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مشاوره در زمینه مشکلات موبایل و کامپیوتر شما نحوه عملکرد nivus باس مووی _دانلود فیلم Melanie وبلاگ ساختمان خوب سالم زیبا Nattalia Eric